می ترسم....
از مرگ می ترسم...
از مرگی که پایان امید دیدار باشد می ترسم....
از آن لحظه ای که پایان انتظار وصال باشد می ترسم....
می ترسم از ندیدن آن ضریح شش گوشه ی طلایی رنگ ....
از نرسیدنم به نینوا و نینواییان....
از قدم ننهادن در بین الحرمین منقلب کننده ای که تداعی می کند عباس و پیکر پاره پاره پار اش را.....
می ترسم مو های سرم رنگ دندان هایم شود و مرگ مشتاق دریدنم.... اما چشم به گنبد طلایی اش ندوخته باشم....
دست در آب فرات نبرده باشم....
کنار مزارش قد به ادای نماز خم نکرده باشم.....
می ترسم....خدایا می ترسم بمیرم و تربت کربلا را به آغوش نفشرده باشم....خاک ضریح را به صورت نزده باشم....هوای حرم را نفس نکشیده باشم .....
ای خدایی که در پیشگاهت هیچ آرزویی محال نیست....
نگذار....
نگذار که بی زیارت عزیز کرده ات ، پا به سحرای محشر بگذارم...
نگذار که حسرت به دل تسلیم فرشته مرگت شوم...
نگذار ای قاضی الحاجات.....
برچسبها: